چند برگی از زندگی شهید مصطفی چمران :
1.می گویند: ضعیف الجثه بود، برخلاف ظاهرش، برخلاف کارها و فعالیتهایش.
2.دوستش در درس ریاضی رد شده بود؛ زار زار گریه می کرد.
3. شب بود و سرما. فقیری را دید، چیزی نداشت که به او بدهد، نمی توانست او را به خانه ببرد. تا صبح با او توی سرما لرزید.
4.ریاضی درس می داد؛ زیر چراغ برق، کنار میدان.
5.از همان جوانی فعال بود: برای ملی شدن صنعت نفت طومار درست می کرد، درحادثه 16 آذر حضور داشت، وقتی پانزده خرداد شد، مبارزه مسلحانه را به کار پارلمانی ترجیح داد.
6.استاد گفت :«کراوات!». نَزَد. دو نمره کم کرد. شد هجده، بالاترین نمره کلاس.
7.آمریکا که بود ساواک بورسش را قطع کرد: «پول نمی دهیم که علیه ما مبارزه کند!»
8.استاد، جزوه اش را به جزوه رسمی برای همه دانشجویان تبدیل کرد.
9.نه مقدمه ای و نه تبلیغاتی. فقط صحبت کرد و در انتخابات کنگره دانشجویان پیروز شد.
10.استاد «نمره بده» نبود. نمره نمی داد تا مدرکش را (دکترای فیزیک پلاسما) نگیرد و آمریکا را ترک نکند.
11.در آمریکا یک سرخ پوست دو رگه عاشقش می شود. مسلمان می شود؛ زنش می شود؛ می شود «پروانه».
12.لذات آمریکا را سه طلاقه می کند و به لبنان می رود. این تعبیر خودش است.
13.در لبنان با سید موسی صدر «یکی» شد؛ می گفت که نفس صدر است.
14.صدر درباره او می گفت: « معاشرت و رفت و آمد او تنازل مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار!».
15.پروانه به خاطر درس بچه هایش، ترکش می کند. با «غاده» دختری پولدار، شیعه، شاعر و مترجم که اشعار و مقالات مصطفی را خوانده بود، اما در ابتدا به خاطر نظامی گری اش از او متنفر بود، به ضمانت صدر، ازدواج می کند. او بیست سال از چمران کوچکتر بود.
16.هدیه عروسی در خانواده غاده آبروریزی بود؛ یک شمع.
17.با خودش، برای همسر و خانواده اش، یک عهد کرد؛ تا در کنارش بود و زنده بود مثل خدمتکارها تختش را آماده می کرد و شیر و قهوه صبحانه را مهیا می کرد.
18.در لبنان درکلاس عرفانش، مثنوی را به عربی ترجمه می کرد، بعضی ها عربی اش را نمی فهمیدند ولی حرف زدنش را دوست داشتند. بعضی ها عمداً کلمات عربی را که غلط می گفت، تکرار می کردند.
19.لبنانی ها به او می گفتند «دکتر مصطفی»: «دکتر مصطفی چشم ماست». « دکتر مصطفی قلب ماست ».
20.اسمش از خودش معروفتر بود؛ برای سرش جایزه گذاشته بودند، اما در هیأتِ خبرنگار، به اردوگاه اسرائیلی ها رفت.
21.بارها ماشینش را کنار می زد و همراه کودکانِ گریانِ کنار خیابان دقایقی گریه می کرد. می گفت: «اینها 1300 سال ظلم را به دوش کشیده اند».
22.ماهی یک بار زباله های شهری را با بچه های لبنانی پاک می کرد: « هم شهر تمیز می شود و هم غرور بچه ها می ریزد ».
23..وقتی امام موسی صدر را از دست می دهد، به ایران بر می گردد ؛ بعد از 21 سال.
24.توی دفتر نخست وزیری ظرف می شست.
25.یک عده گفتند مرگ بر چمران؛ رفت جلویشان ایستاد؛ تا دیدنش، فرار کردند.
26.تهران که بود آرام و قرارش نمی گرفت؛ به امام گفت باید نامنظم بجنگیم. امام دعایش کرد.
27.از فکر رئیس جمهور شدن منصرف شد. به چهار دلیل: از سیاست متنفر بود، دنیا را جای خود نمی دانست، دگم بود و ناسازشکار، اهل عرفان هم بود.
28.از لات ها و اراذل و اوباش دعوت می کرد که بیایند به ستاد جنگهای نامنظم.
29.در مصائب کردستان یک قطره اشک هم نریخت. اما یک روز عکس امام را که دید، این سیل اشک بود که جاری شد.
30.تکیه کلامش «عزیز» بود.
31.از آشنایان کم کسی نزدیکش می شد، همه را بغل می کرد و ... روبوسی حسابی.
32.گاهی به یک شاخه گل زل می زد: «عزیز! بیا ببین چه زیباست».
33.همسرش او را مدتی گم می کرد؛ وقتی دنبالش می گشت به جای خودش کاغذی پیدا می کرد که رویش نوشته شده بود : اترکک لله (برای خدا ترکت می کنم) .
34.حاضر به عقب نشینی نبود : «اگر قرار باشد یک جایی بایستیم و بمیریم، همین جا می مانیم و می میریم».
35.یک بار یک خمپاره به ماشین زد. همه پریدند بیرون. گم شد. دنبالش گشتند. یک دفعه سر و کله دکتر پیدا شد با یک دسته گل: «کنار جاده دیدمش، خوشگله؟».
36.ابتکارات عجیبی داشت؛ با قوطی و شمع «توهم غواص در شب» را برای دشمن به وجود می آورد، از لوله خمپاره می ساخت، مقداری مهمات را با لاک پشت به مقصد می رساند، می گفت نی را در هوا بچرخانید تا به سیم های موشک های کنترل شونده بخورد و منحرفشان کند.
37.با خودش عهد کرده بود تا دشمن در خاک ایران است بر نگردد به تهران. گفتند: امام دلش برایش تنگ شده است، عهدش را شکست.
38.پایش مصدوم بود؛ امام گفت: «پایت را دراز کن».گفت «جلوی شما؟». امام اصرار کرد. او شرم کرد. بالاخره امام پیروز شد!
39.پایش مصدوم بود. خون می آمد. کارها عقب بود. شروع به مناجات کرد و با پاهایش صحبت کرد. از پاهاهایش خواست که یاریش کنند، از خونها خواست که بند بیایند!
40.تابوتش را به مجلس آوردند. چون زمانی عضو شورای مرکزی نهضت آزادی بود، بعضی از نماینده ها از فاتحه دادن بر پیکرش اکراه داشتند. تا وقتی پیام امام قرائت شد :«مثل چمران بمیرید».
41.دو سفارش به غاده: اول: « به لبنان و یک حکومت غیر اسلامی برنگردد و تعرب بعد از هجرت کند». دوم: «بعد از او ازدواج کند».
42.بایک صندلی چرخ دار به خواب غاده رفت: « چرا گذاشتید به این روز برسم؟ مجسمه یاد بود من را بشکن».
43.همسرش میگفت: یک روزآمدم دمپایی هایش را بگذارم جلوی پایش ناراحت شد و دست مرا بوسید. اما شب شهادتش تعجب کردم که وقتی پایش را بوسیدم، تکان نخورد.
44. در آخرین روز ها به همسرش گفت: تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خداست. باید به این مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا راضی نکند. اما در حق همسرش این دعا را هم کرد: می خواهم او به من فکرکند.
45.همسرش می گفت: «در مصطفی فانی شده بودم، تا حدی که چند ماه اول نمی دانستم که کله اش مو ندارد».