ده خودمان مدرسه راهنمایی نداشت.
راه زیادی را طی
می کرد تا به ده «پرمی» می رسید.
هنوز انقلاب نشده بود. هر شب با یکی از کتاب های
استاد مطهری و ... به خانه می آمد.
با وجود خستگی درس و مدرسه و راه طولانی،
کتاب
را در دست می گرفت و زیر نور بی جان چراغ مطالعه می کرد.
پلکهایش گاهی روی هم می
افتاد. ولی خیلی زود خودش را جمع و جور می کرد،
پلکهایش را به هم می زد و به
خواندن ادامه می داد.
می گفتم: «خوب بابا جان! بلند شو برو بخواب!»
خمیازه هایش را قورت می داد و می گفت:
«بگذار کتاب را تمام کنم، بعد می روم می خوابم.»
می گفتم: «فردا شب تمامش کن! چه اصراری است که امشب کلکش را بکنی؟»
می گفت:
«اگر کتاب را تمام نکنم مجبورم یک قِران دیگر بدهم و یک شب دیگر کتاب را نگه دارم.
کتاب را امشب می خوانم.
فردا یک قِران را می دهم و یک کتاب
دیگر کرایه می کنم. شما بروید بخوابید! نگران من نباشید!»
شهید اسدالله کشمیری
منبع : حریف شب، صص 25- 26
نظرات (۲)