کشاورزی اسب پیری داشت که از آن در کشت و کار مزرعه اش استفاده می کرد. یک روز اسب کشاورز به سمت تپه ها فرار کرد. همسایه ها در خانه او جمع شدند و بخاطر این اتفاق ناگوار با او هم دردی کردند. کشاورز اما به آنها گفت: شاید این بدشانسی بوده و شاید هم خوش شانسی. فقط خدا می داند. روز بعد از آن، اسب به همراه یک گله اسب وحشی به مزرعه کشاورز بازگشت. همسایه ها همه به خاطر این خوش اقبالی به او تبریک گفتند. اما کشاورز گفت: شاید این خوش اقبالی باشد یا بد اقبالی. فقط خدا می داند. فردای آن روز وقتی پسر کشاورز در حال رام کردن اسبهای وحشی بود، افتاد و پایش شکست. این بار همه متأثر شدند و گفتند عجب بد شانسی ای؟! اما کشاورز باز هم گفت: شاید این خوش اقبالی باشد یا بد اقبالی. فقط خدا می داند. چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آنان آمدند و همه جوانان را برای خدمت با خود بردند. جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود. این بار مردم گفتند: «خوش اقبالی یا بد اقبالی. فقط خدا می داند.»
این مصداق حکمت 349 نهج البلاغه است
که حضرت امیر (ع) می فرماید: هرگز اندوهگین نخواهد شد
کسی که روزی اش را در دستان مهربان خدایش ببیند و به آن راضی باشد.
نظرات (۰)