در یکی از اردو های روزی در مدرسه، وقتی هوا کاملا تاریک شد و وقت خواب بود، من و دوستم به طبقه بالا رفتیم و می خواستیم یواشکی با کامپیوترها بازی کنیم، همه جا تاریک بود و ما در همان تاریکی مشغول بازی شدیم، ناگهان یک نفر به شانه من زد، اول فکر می کردم دوستم است ولی از مویِ دستِ او فهمیدم که دوستم نیست و آرام برگشتم که دیدم یک مرد قد بلند است، چون هوا تاریک بود، درست صورت او را ندیدم و چشم هایم را بستم و فرار کردم. آن مرد معلممان بود، که وقتی صبح شد، خود او داستان را برای من تعریف کرد. :)
... آقا امیررضا از تهران ...
نظرات (۰)