کودک دو ساله ای هنگامی که میخواست از درون یخچال ظرف شیر را بردارد از دستش افتاد.
ناگهان مادرش رسید و گفت:
چه خرابکاری جالبی!
من هرگز ندیده بودم شیری اینجوری به زمین بپاشد.
دلت میخواهد قبل از اینکه شیرها را پاک کنیم، روی آنها بازی کنی؟
در انتها مادر گفت میدانی بعد از هر خرابکاری باید آنرا پاک کنی؟
دوست داری از پارچه یا حوله یا اسفنج کدامیک استفاده کنی؟
بیا به حیاط برویم و ظرفی را پر از آب کنیم و راهی را پیدا کنیم.
تا بتوان با دو دست کوچک هم بدون اینکه زمین بیافتد حمل کنیم.
به نظر شما مادر کودک روانشناس بود. فیزیکدان بود. معلم بود. چه بود؟
نمیدانم. ولی آن کودک الان دانشمند پزشکی است...
با کودک دعواکن ولی بر روی کاغذ
اگر از کودک ناراحتی؛ یک کاغذ بردار و یک مداد،
هرچه خواستی به او بگویی, روی کاغذ بنویس.
خواستی داد هم بکشی فقط کلماتت را روی کاغذ درشت تر کن،
نه صدایت را!
آرام که شدی، برگرد و کاغذت را نگاه کن.
آنوقت خودت قضاوت کن...
حالا میتوانی تمام خشم نوشته هایت را با پاک کن عزیزت پاک کنی!
دل کودک را هم نشکسته ای, وجدانت را هم نیازرده ای.
خرجش همان مداد و پاک کن بود، نه بغض و پشیمانی.
نظرات (۱)