چند روز پیش بچه دار شده بود. دم سنگر که دیدمش، لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون.
گفتم: " هان، آقا مهدی خبری رسیده؟ " چشم هایش برق زد.
گفت: " خبر که... راستش عکسش رو فرستادن ".
خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم. با عجله گفتم: "خب بده، ببینم".
گفت: " خودم هنوز ندیدمش ". خورد توی ذوقم.
قیافه ام را که دید، گفت: " راستش می ترسم؛ می ترسم توی این بحبوحه ی عملیات،
اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش".
نگاهش کردم. چه می توانستم بگویم؟
گفتم: " خیلی خب،پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می بینم".
ــــــــــــــــــــــــ
خاطره ای از شهید مهدی زین الدین/
تو که آن بالا نشستی، ص 39-40
نظرات (۰)