<h2>.: مربی؛ مرجعی برای مربیان تربیتی :.</h2><span></span>
مربی؛ مرجعی برای مربیان تربیتی
موضوعات
تبلیغات
تبلیغات

... برگرفته از پایگاه فرهنگی اطلاع رسانی شهدای دانش آموز ...

... برای دریافت، بر روی تصویر تلیک نمایید ...

... برای دریافت، بر روی تصویر تلیک نمایید ...

پنج سال پیش بود که براى اولین بار همراه پدر و مادر و خواهر و برادرم، با ماشین ژیان راهى مشهد مقدس شدیم. با این که نیمى از راه مشهد را پیموده بودیم، ناگهان در سربالایى ماشین ما سرعت خود را از دست داد، به طورى که در آن آفتاب داغ و سوزان، با بودن خواهر کوچکم، مادرم و ما از ماشین پیاده شدیم وپدرم مجبور شد که آن سربالایى را به تنهایى بالا رود. پدرم هر کارى که از دستش برمى آمد کرد، ولى بیهوده بود. مدت دو ساعت در بیابان بدون آب و غذا ماندیم. خواهر کوچکم ناراحتى خودش را بر زبان مى آورد و ما هم دیگر نمى توانستیم تحمل کنیم، ولى خم به ابرو نمى آوردیم. کم کم تشنگى و گرسنگى و خستگى بر ما غلبه کرده بود. من نگاهى به سوى آسمان انداختم و دستهایم را به سوى آسمان بلند کردم و گفتم: یا امام رضاى غریب! ما براى زیارت به سوى تو مى آییم. کارى کن که بیشتر از این عذاب نکشیم. خدا شاهد است بلافاصله ماشینى ایستاد و به کمک ما شتافت. گویا راننده اش مکانیک بود. فورى در عرض یک دقیقه ماشین ما را به راه انداخت. آن وقت من به عظمت خداوند و امام رضا پى بردم.

عبدالرضا محمدزاده قانع، 13 ساله، تبریز

کتاب خاطرات زیارت؛ انتشارت کانون پرورش فکرى کودکان و نوجوانان

من که الآن 10 ساله هستم، سه دفعه موفق شده ام همراه بابا و مامانم به مشهد مقدس بروم. از این سه دفعه، دفعه آخر که به مشهد رفتیم، پارسال تابستان بود. بهترین خاطره من که اکنون برایتان تعریف مى کنم در همین سفر آخر برایم اتفاق افتاد. درست روز آخر بود که براى آخرین بار، دست بابام را گرفتم و با هم به طرف حرم حرکت کردیم. قلبم پُر از شادى بود و تند تند مى زد. مى خواستم هر چه زودتر به حرم امام برسم. خلاصه، همراه بابام وارد حرم شدم. خیلى شلوغ بود. اصلاً فکر نمى کردم که بتوانم به ضریح نزدیک شوم. دست بابام را محکم گرفته بودم. بابام زیارت حضرت رضا (ع) را زیر لب زمزمه مى کرد و من هم گوش مى دادم. بابام مُهر نماز را برداشت و شروع کرد به خواندن نماز. در همین موقع ناگهان خادمین اعلام کردند که همه از حرم بیرون بروند. فکر مى کنم مى خواستند حرم را تمیز کنند. مردم دسته دسته از حرم دور مى شدند، ولى بابام هنوز مشغول نماز خواندن بود. من که جلوى بابام نشسته بودم، در یک لحظه دیدم هیچکس اطراف ضریح امام نیست. فوراً به طرف ضریح دویدم. در یک لحظه فکر کردم که خدا را به من داده اند. از خوشحالى دائم ضریح را مى بوسیدم و به آن دست مى کشیدم و صلوات مى فرستادم. فکر مى کردم که خواب مى بینم. ولى واقعاً خواب نبودم، بیدار بودم... بله بیدار بودم و به آرزویى که در دو سفر قبل نرسیده بودم، در سفر سوم خود به مشهد، آن هم در روز آخر، رسیدم. آرزویى که براى هر کسى کم اتفاق مى افتد.

محمدعلى مجیدى کوهبنانى، 11 ساله، کوهبنان کرمان

کتاب خاطرات زیارت؛ انتشارت کانون پرورش فکرى کودکان و نوجوانان

دوستان
نظرات و پیشنهادات خود را برای بهتـــر شدنِ کارِ مربـــی به ما انتقال دهید.
محتوا و مطالـــب فرهنـگی - تربیــتی خود را حتــماً برای ما ارسال نمایید.
رونوشت (کپی) از مطالب تارنمای مربی ترجیحاً با قید منبع آزاد است.
استفاده تجاری از مطالب این تارنما مجاز نبوده و منوط به اجازه ما می باشد.
مربی؛ مرجعی برای مربیان تربیتی
|
www.morabbee.ir
ارتباط با ما: ۰۹۱۹۶۲۲۵۹۳۴

ابزار رایگان وبلاگ

رایانامه (ایمیل) خود را وارد نمایید: