<h2>.: مربی؛ مرجعی برای مربیان تربیتی :.</h2><span></span>
مربی؛ مرجعی برای مربیان تربیتی
موضوعات
تبلیغات
تبلیغات

هر روز فکر می کردم چگونه می توانم، نماز، خدا و نیاز به آن را در ذهن کودکان جای دهم؟ قدم اول را برداشتم؛ اولین روزی که به مدرسه و کلاس رفتم، اسامی دانش آموزان را بر اساس حروف الفبای فارسی در دفتر حضور و غیاب کلاس نوشتم. از اول حروف الفبا تا هشتمین آن، که حرف «ح» بود ادامه دادم، جلوی نهمین حرف، که حرف «خ» بود، در دفتر نوشتم: « خداوند بزرگ » و سپس باقی اسامی دانش آموزان را یادداشت کردم. پس از پایان کار، اسامی دانش آموزان را خواندم. هر دانش آموز پس از شنیدن نام خودش، بلند جواب می داد:«حاضر!» تا به نهمین نام رسیدم؛ « خداوند بزرگ » به بچه ها نگاه کردم، همه متحیر بودند که این نام را بر چه اساسی صدا زدم. چند لحظه سکوت کردم، کسی صحبتی نمی کرد. سپس دوباره با تاکید بیش تر، نام را صدا کردم؛ «خداوند بزرگ!» در این موقع، چند دانش آموز خندیدند. من خیلی آرام و معمولی گفتم: بچه ها چرا تعجب می کنید؟ یکی از بچه ها گفت: آخه خانم معلم، ما که دانش آموزی با این نام نداریم؟ من با لبخند گفتم: درسته بچه ها، اما در این دفتر من باید اسم تمام کسانی را که در کلاس هستند بنویسم، آیا شما فکر می کنید، خداوند چون دانش آموز نیست، در این کلاس حضور ندارد؟ پس از کمی مکث دوباره گفتم: بچه ها، یک جایی را به من معرفی کنید که خدا در آن جا نباشد. بچه ها همگی گفتند، خدا همه جا هست. گفتم: پس خدا حتما در کلاس ما هم هست، فقط باید کمی دقت کنیم تا خدا را همیشه در کنار خودمان ببینیم. به همین دلیل، هر وقت من یا مبصر، حاضر و غایب کردیم و به نام « خداوند بزرگ » رسیدیم، هر کس، خدا را در کلاس و در کنار خودش احساس کرد، بلند جواب دهد:« حاضر» سپس دفتر را برداشتم و دوباره خواندم:« خداوند بزرگ!» همه ی بچه ها با صدای بلند و با شوق گفتند:« حاضر» از احساس لذت، اشک بر چشمانم حلقه زد؛ زیرا خودم بیش از هر بار، وجود خدا را در کلاس احساس کردم. 

منبع: مجله رشد معلم، مهر۸۵، زهرا پورحیدرآبادی

کلاس اول یزد بودم سال 1340. وسطای سال اومدیم تهران. یه مدرسه اسمم را نوشتند. شهرستانی بودم، لهجه غلیظ یزدی. و گیج از شهری غریب. ما کتابمان دارا آذر بود. ولی تهران آب بابا. مُعظلی بود برای من. هیچی نمی فهمیدم. البته تو شهر خودمان هم همچین خبری از شاگرد اول بودنم نبود، ولی با سختی و بدبختی درسَکی می خواندم. تو تهران شدم شاگرد تنبل کلاس. معلم پیر و بی حوصله ای داشتیم که شد دشمن قسم خورده ی من. هر کس درس نمی خواند می گفت: می خوای بشی فلانی. و منظورش من بینوا بودم. با هزار زحمت رفتم کلاس دوم. آنجا هم از بختِ بدِ من، این خانم شد معلممان. همیشه ته کلاس می نشستم و گاه گاهی هم چوبی می خوردم که یادم نرود کی هستم!!! دیگر خودم هم باورم شده بود که شاگرد تنبلی هستم تا ابد... کلاس سوم یک معلم جوان و زیبا آمد مدرسه مان. لباس های قشنگ می پوشید و خلاصه خیلی کار درست بود. او را برای کلاس ما گذاشتند. من خودم از اول رفتم ته کلاس نشستم. میدانستم جام اونجاست. درس داد، مشق گفت که برا فردا بیاریم. انقدر به دلم نشسته بود که تمیز مشقم را نوشتم. ولی می دانستم نتیجه تنبل کلاس چیست. فرداش که اومد، یک خودنویس خوشگل گرفت دستش، و شروع کرد به امضا کردن مشق ها. همگی شاخ در آورده بودیم، آخه مشقامون را یا خط میزدن یا پاره می کردن. وقتی به من رسید با ناامیدی مشقامو نشون دادم. دستام می لرزید و قلبم به شدت می زد. زیر هر مشقی یه چیزی می نوشت... خدایا برا من چی می نویسه؟ با خطی زیبا نوشت : عالی. باورم نمی شد بعد از سه سال این اولین کلمه ای بود که در تشویق من بیان شده بود. لبخندی زد و رد شد. سرم را روی دفترم گذاشتم و گریه کردم. به خودم گفتم: هرگز نمی گذارم بفهمد من تنبل کلاسم. به خودم قول دادم بهترین باشم... آن سال با معدل بیست شاگرد اول شدم و همینطور سال های بعد. همیشه شاگرد اول بودم. (رویا خواهرم شاهد است) وقتی کنکور دادم، نفر ششم کنکور در کشور شدم و به دانشگاه تهران رفتم. یک کلمه به آن کوچکی سرنوشت مرا تغییر داد. چرا کلمات مثبت و زیبا را از دیگران دریغ می کنیم به ویژه ما مادران، پدران، معلمان، استادان، مربیان ...

... ارسالی توسط گمنام ...

مدیر جدید و روش خاص خودش... 

سال 1360 دانش آموز سوم دبیرستان در دبیرستان استقلال منطقه 9 تهران بودم.

دبیرستان ما مدیری داشت که نامش را فراموش کرده ام.

چند ماهی بود که به مدرسه ما آمده بود. روش خاصی در بحث های تربیتی و پرورشی داشت

که برای ما در آن سن و سال قابل هضم نبود. بعدها به مرور ما فهمیدیم که روش های جذاب و تأثیرگذار تربیتی یعنی چه!

هرچه دیگران با سخنرانی و نصیحت و پند و اندرز می خواستند نیرو تربیت کنند،

ایشان با نگاه جذاب و عملکرد صحیح خویش، کار خودش را می کرد.

از جمله خاطرات جالب آن زمان: یکی از هم مدرسه ای های ما بود

که بسیار شرّ و شور و بقول معروف از دانش آموزان مسئله دار مدرسه به حساب می آمد

و ما بچه های انجمن اسلامی نمی توانستیم با ایشان کنار بیاییم؛

از زمانی که این مدیر جدید به مدرسه ما آمد با ایشان رفتاری داشت که برای ما خیلی سنگین بود.

مدیر برخلاف بقیه مربی ها که اون بچه رو طرد می کردند، با او گرم می گرفت،

به گونه ای که آزادانه در دفتر مدیریت رفت و آمد می کرد.

این آزادی عمل برای یک دانش آموز سرکش در دفتر مدیریت و ارتباط آزادانه با مدیر،

برای ما مدعیان فعال در انجمن اسلامی، سنگین بود و از نگاه ما، مدیر آدم نالایقی بود.

به مرور از سروصداها و دعواهای او کم شد... مدتی بود او را در مدرسه نمی دیدیم.

فکر می کردیم به خاطر تخلّف ها و شکایت ها، او را اخراج کرده اند و ما نفس راحتی می کشیدیم

که مدرسه و بچه ها از دست او راحت شده اند. خلاصه ازش خبری نبود...

تا اینکه عملیات فتح المبین آغاز شد... چند روز بود از عملیات گذشته بود که خبر آوردند

بچه های انجمن اسلامی آماده باشند، می خواهیم برویم بیمارستان،

ملاقات یکی از بچه های مدرسه که به افتخار جانبازی نائل آمده...

... من زمانی به خودم آمدم که با چهره ای روبرو شدم که برایم باورکردنی نبود.

بله... او همان هم مدرسه ایِ دیروز که ما فکر می کردیم از دستش راحت شده ایم، بود.

حال، چهره ای آرام و متفاوت از قبل. که به همه ما روحیه می داد.

تازه فهمیدیم، مدیر مدرسه ما-که خود یک مربی حقیقی بود-با روش های خاص خود،

برای این فرد چه برنامه هایی داشت و چقدر ما را شرمنده کرد

و من خجلت زده از نگاه بدبینانه خود به قامتِ مجروحِ رزمنده ای می نگریستم

که حالا غبطه حال و هوایش را می خورم. یادش بخیر...

... خاطره ای از گمنام ...

در مرکز تربیت معلم دینی عربی دارالفنون، به دانشجو ها می گفتم: آقایون شما کاری بکنید که دانش آموزا از شما خوششون بیاد ، شمارا دوست داشته باشند، اگه دبیر دینی را دوست داشته باشند، صدای قرآن که بشنوند به عشق شما به اون توجه می کنند. صدای اذان را که بشنوند به یاد شما از اون لذت می برند. هیچ چی هم به اونا یاد ندید، حداقل در اونا گرایش به دین به وجود آورده اید. اونا خودشون به دنبال دین، راه می افتند. هدف اصلی درسِ دینی همینه، شما اگه سخن مولفین کتابهای دینی را خطاب به خودتون در اول کتاب های دینی بخونید، اونا از شما همین هارا میخوان. ... شما این کار را بکنید اگه ثواب داشت مال شما، هرچی هم گناه داشت مال من. بعد به اونا می گفتم چه قدر... دبیران دینی که باعث نفرت دانش آموزان از دین شده اند و چه دبیران ریاضی که اقلیت ها را وارد اسلام کرده اند. نمونه ی این دبیران ریاضی دوست عزیزم آقای ...... دبیر منطقه ی 10 تهران که بااخلاق جذاب و بیان هنرمندانه ی زیبایی های اسلام درآموزشگاه علمی مهربان در خیابان ستارخان، دانش آموز غیر مسلمان را عاشق اسلام و وارد اسلام کرد. واما خاطره ی تلخی هم از یک معلم دینی ........ دوران آموزش نظامی را در پادگان باغ شاه (حر) می گذراندیم. استادی داشتیم که به ما روان شناسی درس می داد. در تمام صحبت هایش کینه ای پنهان از دین و دین داری به مشامم می رسید. به خودم می گفتم این استاد برای دین زدایی آمده نه روان شناسی...... یک روز نمی دانم به چه مناسبتی این خاطره را از دوران دبستان خود تعریف کرد: یک معلم دینی داشتیم، خیلی سخت گیر بود. امام هارا گاه از اول به آخر می پرسید. بعضی وقت ها هم می گفت: از آخر به اول بشمرید. یک روز مرا بُرد پای تخته و گفت: امام ها را بگو... من از ترس، هیچ چی به خاطرم نیومد. بعد به من گفت: کف دستت را بیار بالا: اول حضرتِ...... ؟! ( همراه با کوبیدن چوب تر کف دست من ) دوم امامِ.........؟! ( ضربه ی دوم ) و همین طور.... ضربه ی هشتم را که زد از هوش رفتم. از آن وقت ................ از بیان بقیه ی حرف های استاد روان شناسی معذورم... حالا برادران عزیز پرورشی و دینی، این شما و این امانت های الهی در دست شما. تا کدام راه را بپسندید. ومن الله التوفیق.

... استاد محمدحسن صاحبدل ...

با عرض سلام

اردوی مشهد بود...

اردویی که با مدرسه رفته بودیم و یکی از بهترین مسافرت های زندگیم. اوایلش زیاد توی جو اینکه اومدیم یک اردوی زیارتی نبودم، بیشتر توی جو اینکه با بچه ها باشیم و شوخی کنیم و از اینجور حرفا بودم...

روز آخر بود فکر کنم صبح شایدم ظهر، اما قبل از حرم با اونایی که داشتم میرفتم حرم یه کمی وقت گذشت و دیر داشت میشد. خب من از اونا جدا شدم و خودم رفتم. توی حرم یه زیارتی خوندم ولی هنوز توی جو زیارت نبودم گذشت و گذشت تا وقتی که داشتند مراسم خداحافظی از امام رضا رو انجام میدادند اونجا من دیر رسیدم و اواخر مراسم رسیدم خلاصه تا رسیدم مراسم تموم شد و گفتند سریع بریم. منم که داشتم میرفتم -خب وقتی داریم از حرم خارج میشیم یه کمی عقب عقب راه میریم- همین که نگاهم به گنبد امام رضا (ع) خورد، انگار نمی تونستم دل بکنم. همین جور گریه میکردم.. شاید اولین بارم بود که اینجوری داشتم گریه میکردم. آخه نه حواسم بود توی سفر نه اینکه خیلی کارهای خوب کرده بودم که سرم رو بالا بگیرم. خلاصه اینکه بین گریه هام یه دعا کردم بعد از اون رفتم و پیش خودم گفتم: امام رضا (ع) دعای من رو که قبول نمیکنه، چون من به امام رضا (ع) توجهی نکرده بودم، اما باز هم لطف این امام شامل حال من شد و دعام وقتی برگشتم تهران اجابت شد، اون دعا هم سلامتی مادربزرگم بود که واقعا در کمال ناباوری اجابت شد.

... آقا طه از تهران ...

دوستان
نظرات و پیشنهادات خود را برای بهتـــر شدنِ کارِ مربـــی به ما انتقال دهید.
محتوا و مطالـــب فرهنـگی - تربیــتی خود را حتــماً برای ما ارسال نمایید.
رونوشت (کپی) از مطالب تارنمای مربی ترجیحاً با قید منبع آزاد است.
استفاده تجاری از مطالب این تارنما مجاز نبوده و منوط به اجازه ما می باشد.
مربی؛ مرجعی برای مربیان تربیتی
|
www.morabbee.ir
ارتباط با ما: ۰۹۱۹۶۲۲۵۹۳۴

ابزار رایگان وبلاگ

رایانامه (ایمیل) خود را وارد نمایید: